https://mahroman.xyz/دانلود-رمان-بن-بست-عشق-برای-کامپیوتر-و-ا/



دانلود رمان بی واهمه نگاهم کن

نویسنده: گندم

ژانر: تراژدی، واقعی

تعداد صفحات: 151

بخشی از داستان:

سماء سر بلند کرد و به رامین نگاه کرد
_ همش حسرت اینو می خورم که چرا زود تر از این وارد زندگیت نشدم. من توی زندگیم
سختی زیاد کشیدم. خیلی مولع ها خیلی زور زدم تا به خواسته هام برسم و به همه ی اون
چیزایی که می خواستم رسیدم .
چرخید و به سماء نگاه کرد
_ ؼیر از تو، اما دیگه نمی خوام از دستت بدم .
سماء هنوز هم گنگ بود. شاید هنوز هم باورش سخت بود. او تنها تصویری که از رامینِ
چند سال پیش داشت پسر ساده ی درس خوانی بود که همیشه با لبخند به او درس یاد می
داد. از آن پسر های مثبتِ نچسب. از آن پاستوریزه ها. اصلا فکرش ها هم نمی کرد بعد از
چند سال اینمدر تؽییر کرده باشد. به چهره ی رامین دلیک نگاه کرد. ته ریشی که داشت
صورتش را مردانه تر کرده بود. محو شد در عسل چشم هایش و موهای خرمایی رنگش که
حالا زیر نور آفتاب بیشتر خودنمایی می کرد .
نفس عمیمی کشید و نگاهش را از رامین گرفت .
_ همیشه ولتی بهت درس یاد می دادم دوست داشتم یبارم که شده دستاتو بگیرم .
اجازه میدی دستت رو بگیرم؟
للب دخترک ضربان گرفت. بین دو راهیِ عمل و احساس مانده بود. دلش یک چیز می گفت
و عملش چیزی دیگری .
رامین دستش را دراز کرد و دخترک چشمهایش را بست و دست یخ کرده اش را در دست
رامین گذاشت. این دختر مسخ شده بود. نشده بود؟
رامین دست سماء را در دستش فشرد

https://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a8%db%8c-%d9%88%d8%a7%d9%87%d9%85%d9%87-%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87%d9%85-%da%a9%d9%86-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be/


دانلود رمان تابوی ماه

نویسنده: مریم خسروی

ژانر: عاشقانه، تراژدی

تعداد صفحات:

بخشی از داستان:

با ذهنی آشفته به سمت میز منشی رفتم. خانم همت با جدیت مشغول کارش بود. کنار صندلی اش ایستادم و کمی این پا و آن پا کردم؛ اما متوجه حضور من نشد. ناچار با نوک انگشت به شانه اش زدم و لبخندی مسخره تحویلش دادم. ابتدا نگاه بدی به انگشتم که روی شانه اش بود انداخت و بعد از روی صندلی بلند شد.

– شما بشینید، من کار رو بهتون آموزش بدم.

سر تکان دادم و روی صندلی چرخدار و بزرگ نشستم‌. کیفم را زیر میز گذاشتم و منتظر به خانم همت چشم دوختم. کمی نزدیک آمد و موس کامپیوتر را در دست گرفت. دانه دانه پوشه ها را باز می کرد و با دقت و حوصله توضیح می داد. نام شرکای شرکت، پرونده های مربوط به آنان، شرکت های طرف قرارداد و … همه چیز را در عرض یک ساعت تمام کرد. در آخر دفترچه ی زرد رنگی را به دستم داد و گفت:

– توی این دفترچه چیزهای مربوط به آقای بردبار نوشته شده. ساعت همه چیز رو مو به مو بخون و حفظ کن! سوالی نداری؟

نگاهم را از دفترچه گرفتم و آن را روی میز گذاشتم.

– نه ممنون، فقط تلفن ها رو چه جوری به اتاق رئیس وصل کنم؟

در حالی که کیف و وسایلش را جمع می کرد، پاسخ داد:

– داخلی یک رو بگیری به اتاق مدیریت وصل می شه؛ در ضمن می تونی برای خودت خوراکی یا هر وسیله ای که نیاز داری بیاری. به جز کشوی اول که مربوط به پرونده هاست، کشوی دوم و سوم رو می تونی استفاده کنی.

برای اولین بار در آن شرکت لبخندی از سر شوق زدم. خانم همت تمام وسایلش را جمع کرد و مقابل من ایستاد.

– اگه سوالی داشتی با من تماس بگیر، شماره ام رو آخر اون دفترچه برات نوشتم.

به احترام او ایستادم و دستم را مقابلش دراز کردم.

– خیلی ازتون ممنونم خانوم همت، اگه سوالی بود مزاحمتون می شم.

به آرامی دستم را فشرد و لبخند کم رنگی روی لبش نشست. با من خداحافظی کرد و به سمت اتاق رئیس رفت. روی صندلی نشستم و به صفحه ی مانیتور خیره شدم. برخلاف تصورم، کار فوق العاده آسانی بود. همه چیز جای مشخص خودش را داشت و با کمی دقت می توانستم از پس کار بر بیایم. تنها نگرانی ام در مورد رئیس شرکت بود؛ نمی دانستم تا چه مدت می توانم چهره ی مغرور و حرکات خودپسندانه اش را تحمل کنم؟ من دوست داشتم انسان های اطرافم مهربان باشند و مانند خودم از دید سطحی به اطراف نگاه کنند؛ اما با اولین برخورد فهمیدم که رئیس شرکت، به همه چیز حتی آدم ها، از بالاترین طبقه نگاه می کند.

https://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d8%a7%d8%a8%d9%88%db%8c-%d9%85%d8%a7%d9%87-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa%d8%b1-%d9%88-%d8%a7/


دانلود رمان پسر بسیجی دختر تگزاسی( جلد اول)

نویسنده: نازی m

ژانر: عاشقانه

تعداد صفحات: 129

بخشی از داستان:

رضا. وای چرا کارم دسته خودم نیست چرا اینجوری شدم به بچه ها نزدیک شدم باسلامه من همه جواب دادن منم میزو
کشیدم روش نشستم خیلی گشنه بودم انگار صدساله هیچی نخورد بودم به هیچ کس توجهی نکردم مشغوله خوردن
صبحونه شدم که دیدم سامیو محمد بلندشدن نمیدونم کجارفتن بیخیال شدم دوباره مشغول خوردن شدم که دیدم این ایدا
روبه روم نشسته بهم زول زده مخم هنگ بودانگارنمیتونستم روی چیزی تمرکزکنم ولی خیلی انرژی دارم یعنی اگه بگن
تمام این خونه روتمیز کن واقعا بدونه چونه چرا قبول میکردم توافکارم بودم که صدای وحشتناکیو شنیدم صدای
باندوسیستم بود بچه ها جیغ می کشیدن محمد پرده هارو کشید سامی هم چراغارو خاموش کرد فقط چراغای رنگی روشن
بودن ایدارودیدم بلند شد به سمتم امد دستمو کشید وباخودش به وسط میدانه رقص برد …….
اصلا روخودم تسلط نداشتم باهاش به وسط میدان رفتم ولی انگار دنیا روسرم داره میچرخه این اهنگم مثل طبل روسرم
بود بچه هاهم به سمته ماامدن ایداهم باپز خند بهم نگاه میکرد منم داشتم این منگولا میرقصیدم بچه هاهم همش میخندیدن
دیگه داشتم بالا می اوردم اینقد دنیا روسرم میچرخید از حرکاته رقص دست کشیدم انگار فشارم رفته بود بالا چون سرم
داشت ازدرد منفجر میشد به ایدا نگاه کردم نمیدونم چرا احساس کردم ترسیده بود سرمو بادستام گرفتم روزانو هام خم
شدم حالم خیلی خیلی بدشده بود خواستم به بچه هانگاه کنم ولی نفهمیدم چرا دنیا برام سیاه شد دیگه نفهمیدم چه اتفاقی
برام افتاد …
….
من. به بچه ها نگاه کردم ی لبخندی زدمو به سمته رضا رفتم دستشو کشیدم به وسط رقص بردمش اول بچه ها هنگ
بودن ولی بعد باخوشحالی کناره مارقصیدن تااین که این انتنه روزانوهاش خم شد بعد ازحال رفت خیلی ترسیده بودم .به
سمتش رفتیم دام .سامی اون باندارو خاموش کن .زودباش فاطمه توبرو اب قند بیار سریع .بادستم به صورته رضا میزدم
رضا بیدار شو رضا یهو چی شدی رضا صدامو میشنوی خیلی ترسیده بودم رنگ به صورت نداشت دوباره داد زدم سامی
میگم اون باندو خاموش کن سامیم بادو رفت باندوخاموشش کرد دستام میلرزید اب قندم فایده نداشت احساس کردم
قاتل شدم اشک تو چشمام جمع شده بود ….
….
. محمد. بچه ها باید هرچی زودتر ببریمش بیمارستان

فاطمه. وای خدا نمیره ی وقت همش تقصیره این احمقه …

https://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%be%d8%b3%d8%b1-%d8%a8%d8%b3%db%8c%d8%ac%db%8c-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%aa%da%af%d8%b2%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c/


دانلود رمان زاده تاریکی

 

نویسنده: ldkh

ژانر: تخیلی. عاشقانه

تعداد صفحات: 864

بخشی از داستان:

دستم رو بهش دادم. سرمای دستش من رو یاد اون شب نفرت انگیز انداخت. افکارم رو پس زدم و بهش خیره شدم که
گفت :
تموم شد.
متعجب گفتم :
ولی من که خودم رو می بینم.
اتریس: تو اره ولی دیگران نه!
به اتیش و مرغ بزرگ شون نگاه کردم و گفتم :
من زود میام.
بدون اینکه ترسی داشته باشم، پیش اون موجودات رفتم. آروم کنار اتیش رفتم، ای لعنتی حالا چه جوری برش دارم؟
با فکری که کردم نزدیک بود از خنده بپوکم که جلوی خودم رو گرفتم. یه سنگ برداشتم و به کله یکیشون زدم. موجود
دستش رو روی سرش گذاشت و گفت :
کار کی بود؟
دوباره یه سنگ برداشتم و اینبار به سر یکی دیگه زدم.
موجود از جاش بلند شد و گفت :
اگه بین شما یکی رو پیدا کنم که این کار رو کرده به اتیش می کشمش.
چندتا سنگ برداشتم و به سر همشون زدم. بالاخره اعصابشون خورد شد و اتیش به طرف هم پرت کردن. سریع یه
تیکه درشت از مرغ رو گرفتم و رفتم، سریع طرف اتریس دویدم که دیدم بیچاره از خنده سرخ شده. پیش اش نشستم
و دوباره به حالت اولم در اومدم و با خنده به دعوای اون موجودات نگاه کردم و گفتم :

https://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b2%d8%a7%d8%af%d9%87-%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%da%a9%db%8c-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa%d8%b1/


دانلود رمان نبات و بادام تلخ

نویسنده: سما جم

ژانر: عاشقانه، ماجراجویی

تعداد صفحات: 213

بخشی از داستان:

ناصر بسیار خوش چهره بود؛ پنج سال کوچکتر، کمی بازیگوش و گاهی خلق و خویش، گلناز را به یاد پدر
خدا بیامرزش میانداخت و او این را دوست نداشت. گرچه چندان خوشش نمیآمد که عباس به پسران او
تحکم کند؛ ولی آنقدر عاشق طلا و جواهرات بود که به عباس ایرادی نمیگرفت .
مرضیه طلا نمیخواست. او، قلب عباس را میخواست . در آستانه شصت و سه سالگی، عباس عصای پیریاش بود. بقدری به او مادرانه محبت میکرد که گاهی
صدای دخترانش هم در میآمد. لباسهای شیک و مارکدار، وسایل مدرن، غذاهای مورد علاقهاش و عباس
هم کم نمیگذاشت. او را مادر میخواند و گلناز را به اسم صدا مینمود و مرضیه، شیرین لبخند میزد . او عاشق عباس بود، شاید اگر پا به زندگیشان نمیگذاشت، خیلی پیشتر از اینها، صفدر از او میگریخت و
ایام میانسالی خود را تنها کنار زن جوان و زیبا رویش میگذراند؛ اما نوع ارتباط عباس با مرضیه، نخ های
نازک اتصال زن و شوهر قدیمی را، محکم و به گونهای ساخته بود که صفدر جرات نمیکرد که حتی در نبود
پسر ارشدش، به مرضیه بیاحترامی کند؛ پس مرضیه مادرانه به عباس عشق تقدیم میکرد . استعداد و مطالعه زیاد و همچنین تجربیات فراوان عباس در خصوص آثار باستانی و عتیقهجات، از او شخص
معروفی در دانشگاه ساخته بود . کافی بود تصاویر و یا خود شیء را ببیند؛ سریعا به تقلبی و یا اصلی بودن آن، نظر کارشناسی و دقیق میداد . بارها کوزه و سفالینههایی را نزدش میآوردند و او بی معطلی و با یک بازبینی دقیق، اطلاعات جامعی در
مورد آن شی میداد . بعضی از اساتید، برای سفرهای اکتشافی دانشگاهی و یا شخصی، سراغ عباس را میگرفتند و…

https://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%86%d8%a8%d8%a7%d8%aa-%d9%88-%d8%a8%d8%a7%d8%af%d8%a7%d9%85-%d8%aa%d9%84%d8%ae-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c/


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش های به روز و مدرن اتوکد دو بعدی و سه بعدی سامانه دفتر تهران آیت الله رحمتی کارتون ماجراجویی در پاریس شرکت پدسا آسمـان مـال مـن اسـت دفتر یادداشت مجازی من نینجا دفتر روانشناسی ، عاطفه جهانشیری بهترین روش کسب درآمد اینترنتی DWAPPS